
عبدالرضا ساکش را بست و گفت: گریه نکن مادر راه رفتنی رو باید رفت. گفتی زن بگیر گفتم چشم و گرفتم حالا تو باید به قولی که دادی عمل کنی، خودت گفتی: اول زن بگیر بعد برو جبهه.
عبدالرضا ساکش را بست و گفت: گریه نکن مادر راه رفتنی رو باید رفت. گفتی زن بگیر گفتم چشم و گرفتم حالا تو باید به قولی که دادی عمل کنی، خودت گفتی: اول زن بگیر بعد برو جبهه.